روزی با من یک فنجان قهوه خوردی
داغ
اکنون قهوه میخورم
سرد
تو روبروی کس دیگری نشسته ای
گرم
قهوه میل دارین ؟
شیرین ...تلخ
!!!
سرنوشت ؟ حق انتخاب ؟ اختیار ؟ زندگی ؟ فکر کن . نه نمیشه با هم جور در نمیان . هیچ جوری . متضاد یکدیگر . کاملا هم دیگر و نفی میکنن . یکی رو باید انتخاب کنی . یا این یا اون . خیلی فکر کردم . به حرف مردم . به حرفهایی که یا یه عادت غلط شدن یا یه رسم . یه رسم باسه دلداری. خدا سرنوشت ما رو تعیین کرده و ما رو از سرنوشت گریزی نیست . این و همتون، 99% شما قبول دارید . خدا به ما عقل داده و اختیار برای انتخاب راه و سرنوشتمون . این و چی این و هم حتما قبول دارید . خوب حتما میگید منظور ؟ یه کم 4 خط بالا رو موشکافانه تر بخونید . خوندید ؟
حتما به این تفاوت آشکار پی بردید . اما سوال : اگر خدا سرنوشت ما رو از قبل تعیین کرده پس عقل و حق انتخاب یک دروغ بزرگه اما اگر عقل و حق انتخاب درسته پس سرنوشت دروغه این یا اون ؟ اگر خدا سرنوشت آدما رو از قبل تعیین کرده پس خدا خواسته که یزید اون کار و با امام حسین انجام بده و خدا خواست که امام حسین با یزید بجنگه یا مثلا خدا سرنوشت یه فاحشه رو این طور خواسته و سرنوشت یه مومن و به اون صورت. مگه ما نمیگیم خدا خواست اینجوری شد . خدا خواست تو قبول شی. خدا خواست که همچین زندگی داشته باشی. سرنوشت ما هم اینجوری خدا خواسته . یک ذره در حرفهایی که بر زبان جاری میکنیم تامل کنیم.
حالا ! تو خودت باعث شدی که بدبخت بشی . تو خودت باعث برشکستگیت شدی . تو اشتباه راه تو انتخاب کردی . اون تلاش کرد به یه جایی رسید . یزید خودش با فکر و عمل و ذات خودش اون کارا و کرد . اون فاحشه خودش فاحشه شد . اون مومن خودش مومن شد . خوب اینا یعنی چی ؟ بالاخره چی ؟ خدا سرنوشت ما رو از قبل تعیین کرده یعنی گفته فلانی باید معتاد شه یا اون معتاد با استفاده از اختیار معتاد شده . می بینید هنوز ما هیچی از زندگی نمی دونیم . ما از حرفهای خودمونم سر در نمیاریم . پس بالاخره خودمون اختیار کارهامون و داریم یا اون سرنوشتی که خدا باسه ما رقم زده افکارو رفتار مارو هدایت میکنه . ولی با این همه من به اختیار معتقدم . اگر هدف از آفرینش ما امتحان برای وفاداری باشه پس اختیار معقول به نظر میاد . من خیلی فکر کردم ولی دلیلی ندیدم که خدا بخواد بخاطر اون ما رو با یک سرنوشت تعیین شده به زمین بفرسته . که چی بشه.
گیج شدم . این همه چند گانگی این همه حرفهای متضاد در مورد یک مسئله چه جوری میشه این و توجیه کرد . ولی خوب نگاه کنید از یه جهتم میشه سرنوشت و قبول کرد .خدا مادر... پدر... کشور ... شکل ... اندام ... قد ... و خیلی از چیزای دیگه رو باسه ما تعیین میکنه . خوب حتما بقیه راهم تعیین کرده دیگه . ولی یه سوال اینجا پیش میاد این اتفاقات بدی که برای ما پیش میاد به اراده خداونده یا بخاطر انتخاب خودمون . شاید تو نگاه اول بگید به اراده خداوند برای امتحان ما .ولی یکم اگه دقیق شید و از چند جهت موضوع را برسی کنید دچار شک تردید میشید که خدا خواسته با خودمون باعثش هستیم. نمیخوام این پست و طولانیش کنم خدایش یکم پیش خودتون فکر کنید ببینید میتونید در مورد یکیش به یقین برسید.
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد ./span>
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . .
برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
آدم ها مساوی اند. مثل همه ی « یک » ها که با هم مساوی اند. و مثل همه ی « صفر » ها که با هم مساوی اند. و مثل همه ی هیچ ها و پوچ ها.
آدم ها با هم مساوی نیستند. مثل هر « فرد » ی که مقابل « زوج » است و مثل هر « کسر » ی که مقابل « صحیح » است. و مثل همه ی رنگها و شکلها؛ آدمها مساوی نیستند.
آدمها مساوی و نامتساویاند. در خودشان جمع میشوند و از خودشان کسر میشوند. با هم هستند و بیهماند. تنها و در جمع. فرد و زوج!
آدمها چرا اینطوریاند؟ سلام میکنند. لبخند میزنند و تو را به چای و شیرینی دعوت میکنند ولی وقتی دعوتشان را جواب میدهی، هزار بهانه میآورند تا تو را منصرف کنند!
آدمها چرا اینطوریاند؟ از تو کمک میخواهند. دست نیاز به سوی تو دراز میکنند و وقتی خواهششان را جواب دادی، هزار علت میآورند که از تو دور شوند.
آدمها، خیلی غریباند. خیلی غریب.
درست مثل این که میان این آدمها، من یکی، جانوری دیگر از آب درآمدهام. چه جانوری؟ خودم هم نمیدانم!
آدمهای معصوم. آدمهای بیگناه! آدمهای خوب!
شما چه قدر خوب و نجیب و با کلاس هستید. شما چه قدر باتربیت و با نزاکتاید. شما هر روز سر وقت صبحانه میخورید و با اتومبیل شیکتان به جایی میروید؛ شاید برای کار. شاید برای تحصیل. شاید برای تفریح.
شما چه قدر با پرستیژ و با ابهت هستید. هر روز ناهار، سر میز مینشینید و غذای آمادهای را میخورید که کلسترول و گلوکزش شدیدن کنترل شده است. بیفتک میخورید. شاتوبریان میخورید. خوراک قارچ و آبجوی بدون الکل.
شما چه قدر با جبروت و قشنگاید. بعد از شام سبک، آروغ نمیزنید. دستمال گردنتان را خیلی مرتب روی میز میگذارید و قاشق و چنگالتان را گوشهی سمت چپ بشقاب، مرتب میکنید که بگویاید: غذا تمام شد.
شما چه قدر بهداشتی و استریلیزه هستید! دندانهایتان را مثل آدم آهنی، مسواک میزنید و شب قبل از خواب میگویاید: شب به خیر عزیزم.
شما همسرانتان را با تنهای برهنهتان سیر میکنید. و تنهاییتان را با تلویزیون. شما لخت میشوید و زیر دوش به اندام چاق یا لاغرتان، خیره میشوید و مدام در این فکر هستید که فردا چه وقت خواهد رسید؟
فردا برای شما چیست؟ جز تکرار همان دیروز که خودش تکرار دیروزش بود و مکرر شدهی دیروزهایاش؟ جز همان صبحانه و ناهار و شام و تختِ خواب؟
آخ!... آدمهای مهوّع با کلاس! آدمهای کوتولهی با پرستیژ! حالم به شدت از بودن با شما به هم میخورد. دوست دارم تک به تکتان را توی ماهیتابهی کثیف و متعفنی که پر از تخم مگس است، سرخ کنم و با چنگالی کج، به حلقوم گربهها و سگهای خانهگیتان فرو ببرم تا خوب سیر شوند و از تورّم معدههاشان، زوزهی شادمانی بکشند.
آخ!... آدمهای « زوج »! آدمهای « زوج »! آدمهای « زوج »! حالم از لبخندهای شهوانیی آخر شبهاتان به هم میخورد. لبخندهای که بوی مسواک میدهد و خمیردندان « اورال بی ». بدنهای که مارکِ شورتهایاش از کل بدنها گرانتر است و سینههای جراحی شدهی برآمدهای که میخواهد از زور ژلاتین و چربییی که از کپلهایتان به عاریت گرفته شده، بترکد!
حالم از این دنیای مصنوعیی شما به هم میخورد. از آن دماغهایی که بُریده شدهاند و از آن بازوهایی که با دارو، وَر آمدهاند.
آخ! آدمهای متین و با کلاس! آدمهای مارکدار و با اتیکت!
آدمهای چیپس و پفک! گیتارهای برقیی ناکوک! پیانوهای دست دوم روسی! چه قدر حالم از بودن با شما و در کنار شما بودن، به هم میخورد.
وقتی آدامسهای طعم نعناع خود را کف کفشهای « نایکی » خودتان میچسبانید و پیست اسکی را در سقوطی همیشه، پایین میآیاید، وقتی دلارهای زغالسنگی را روی پیشخوان هتلهای چند ستاره میگذارید و دست روسپیان را میگیرید تا یک شب را تا صبح، در آغوش کریستالیاش باشید، دوست دارم آن وقت همهی چشمها به سوی شما باز میشد تا در آینهی نگاههای کودکان سرمازده، کمی از خجالت، گرم میشدید.
دو مرد، در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست.
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی ای که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریاچه پرتاب می کرد.
ماهیگیر با تجربه، از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی ها را از دست می دهد بسیار متعجب بود. لذا پس از مدتی از او پرسید:
چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا چه پرت می کنی؟
مرد جواب داد: آخر تابه ی من کوچک است!
گاهی ما نیز همانند این مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم.
چون ایمانمان ضعیف است.
ما، به مردی که تنها نیازش، تهیه یک تابه ی بزرگتر بود می خندیم، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم.
خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد.
این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل، از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی.
هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست.