ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

دهان و زبان

 

داشتن دو دست و یک دهان و دو چشم انتخاب تو نبوده است.

والدین تو نیز نقشی در طرح پیکر تو نداشته اند.

ولی اگر نیک بنگری، همه چیز جفت آریده شده است.

نخست چشمها، منخرین بینی، گوشها،

نیمکره چپ و نیمکره راست مغز،

دست چپ و دست راست و پاها،

بطن راست و بطن چپ در قلب،

اما درست در مرکز صورت شما عضوی قرار دارد که

منفرد و تنهاست:

          دهــــــان و زبـــــــان

از این یگانگی می توان به پیامی خاص رسید:

.

          باید دو بار دید تا یک بار سخن گفت

          باید دو بار اندیشید و در بار شنید تا یکبار دهان گشود

          باید دو بار کار کرد تا یک بار حرف زد

          باید دو بار نفس کشید تا یک بار سخن گفت.

.

***************

.

با این همه ما همه بردگانیم و زبان ارباب، او هرگز آرام نمی گیرد.

به ندرت می اندیشیم پیش از آنکه دهان باز کنیم.

ما حتی در خواب نیز همچنان حرف می زنیم.

.

دو عامل مانع از شنیدن صدای خود درونی می شوند: سر و صدایی که تو خود به راه می اندازی و غوغای جهان پیرامون.

وقتی سخت مشغول گوش دادن به حرفهای خودت هستی صدای دیگران را نمی شنوی. سر و صدای بسیار در بیرون و سر و صدای بسیار در درون.

.

***************

.

کلید خاموشی سر و صدای جهان پیرامون را بزن، هر صدا را جداگانه به بند بکش و بگو که ان را نمی شنوی. اگر واژه تواناتر از شمشیر است، پس هر کلمه ای را که به زبان می آوری باید ارزشمند باشد.

.

در نهایت، وقتی این جاری شود، گفتن حقیر است.

اما اگر آن را به چکه ای محدود کنیم

پس هر قطره پژواک خود را خواهد داشت

و هر واژه طنین انداز.

.

.

در قلمرو سکوت

مؤلف : وی جی . اسواران

مشکوک

 

 

                                 مشکوک

شاید بخوای بمونی، کنار قلب پیرم

یا شایدم نشستی، تا من برات بمیرم

شاید میخوای بدونی، دلیل پرسه­ها­ مو

یا که میخوای ببینی، بارون گریه­ها مو

غریبه­ای کنارم، مشکوکه مهربونیت

شک داره قلب پیرم، به عشق و همزبونیت

فرصت میخوای بگی که، عاشق قلب منی

نداری با دل من، فکر غم و دشمنی

قبول کن ای ساده دل، دنیا پر از فریبه

همون بهتر بمونی، برای من غریبه

زخمای قلبم همه، از دست آشناهاست

چجوری باورکنم، چشمای تو می­گن راست

تو هم به فکر غم و، شکست قلب منی

حسی به قلبم میگه، تو هم پی رفتنی

میگی به اشک شبهام، رنگی از عشق می­زنی

فردا تو رم می­بینم، که فکر دل کندنی

                                                                                                        ( اَجادِسا )

ملا نصرالدین

 

خواستم که سلامم رو بعد از گذروندن دوره حسابرسی با یه تبریک بهتون برسونم. 

پس اول سلام 

اما بعد از سلام تبریک... 

دیروز تولد ملا بود همون که کلی با داستاناش می خندیم. ملا نصرالدین با کلام ساده و روونش با هر کسی به نوعی هم زبون می شد. گاه خنده رو مهمون لبامون می کرد و گاه وادار به فکر کردنمون می کرد. به این مناسبت تصمیم گرفتم تا چند تا از داستانهای این طنزپرداز بزرگ رو بنویسم... 

.

                                        **********          **********

داستان گم شدن ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟

ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟  

.

                                        **********          **********

داستان داماد شدن ملا

روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟

ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!

.

                                        **********          ********** 

داستان غذای بد 

روزی ملا بر سر سفره امیر حاضر بود پس از صرف غذا امیر از ملا پرسید:چگونه غذایی بود؟ ملا گفت: بسیار بد. امیر فرمان داد تا او را بزنند. ملا به فریاد در آمد که برای یک بار بد بود. ولی اگر بار دیگر بخورم بسیار غذای لذیذی است. امیر او را بخشید و مقرر کرد تا شام هم به او بدهند.

.

                                         **********          **********

داستان لباس نو

روزی ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به او تعارف نکرد!

ملا به خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعارف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

.

                                        **********          ********** 

.

                                  به قول دوستی سبز سبز سبز شاد شاد شاد 

مداد سفید

 

همه­ مداد رنگی­ها مشغول بودند به جز مداد سفید، هیچ کسی به او کار نمی­داد و همه می­گفتند : { تو به هیچ دردی نمی­خوری } یک شب که مداد رنگی­ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند مداد سفید تا صبح کار کرد، ماه کشید مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچک تر شد صبح توی جعبه­ مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد.

خشم

 

اگر بزرگترین نبرد،

نبرد علیه خود باشد

بزرگترین دشمن خشم است.

*****

مردمانی هستند که به راستی در وحشت از خشم خود روزگار می گذرانند.

*****

لحظه ای از خشم

می تواند دهه ای از کار خوب

را نیست و نابود کند.

*****

خشم قطره ای جوهر است در لیوانی پر از شیر.

وقتی مقهور خشم شدی، دیگر را برگشتی وجود نخواهد داشت.

وقتی جوهر به شیر وارد شود، فاتحه شیر را باید خواند.

*****

خشم با تسلیم تو عرصه را ترک نمی کند.

خوراک خشم، خشم بیشتر است.

*****

خشم کاربردهای خود را دارد

بنا به دسنوشته های مذهبی، خداوند نیز خشمگین می شود

 اما صرفا در تجلی عشق خود.

*****

خشمی که تجلی از عشق باشد خشمی جداست.

خشمی که جدا نباشد همانند شمشیر یا مسلسلی است

در دست کسی که عنان اختیار از کف داده باشد.

آلت قتاله یا می کشد یا نابود می کند.

*****

می توانی شمشیر یا اسلحه داشته باشی،

اما هرگز مجبور نشوی آن را به کار گیری.

در مورد خشم نیز همینحالت صادق است.

در قلمرو سکوت

نویسنده : وی جی . اسواران