ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

....

یک سخنران معروف در مجلسی ، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد .

دست همه حاضرین بالا رفت!   سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟!

و باز دستهای حاضرین بالا رفت...

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید!
بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟!
و باز دست همه بالا رفت!!!  

سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید...و ادامه داد:
در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبرو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک ‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...

 

 

مطلب بالا را در آدرس http://www.iraneshgh.info/cms/ می توانید مشاهده کنید

اجادسای کم پیدا...

 

سلام به همه خوبید. می دونم یه مدت که نیستم

فقط میام به وبلاگ سر می زنم من و ببخشید

که نمی تونم به همتون سر بزنم بعدا براتون توضیح میدم

قول میدم برگردم مثل گذشته  

دلمم بدجور گرفته دعا کنید مشکلم حل شه دوستون دارم

فعلا

 

وقتی تو را میدیدم زمان را احساس نمی کردم.
وقتی پیش تو بودم همه جا تو بودی
(( در و دیوار )) هر جا که نگاه میکردم تو بودی.
وقتی تو پیشم نبودی یا وقتی که نمی دیدمت میتوانستم تو را احساس کنم.
زمان می گذشت و من در خوابی شیرین بودم
هرگز زمان را احساس نمی کردم.
تا اینکه کم کم چشمام رو باز کردم
، هر چقدر بیشتر چشمهایم رو باز می کردم
کمتر تو را می دیدم!
چرا اینطوری شد؟
وقتی کامل چشمایم رو باز کردم
، دیگه ندیدمت!!!
دنبالت گشتم
، پیدات نکردم.
زمان می گذشت و من کم کم همه چیز را فراموش می کردم.
یک شب که به آسمان نگاه می کردم
، دیدم که ستاره ها با شبهای دیگه
فرق می کنند
، انگار میخواستن خبری به من بدن

اون شب وقتی خوابیدم
دوباره در خوابم تو را دیدم
، دیدم که پیش من هستی  ولی مثل قبل نبودی
خیلی عوض شده بودی.
وقتی که از خواب بیدار شدم
، دیدم که واقعا عوض شده بودی ........!!

این است انتظار...

 

انتظار: کلمه ای ژرف، و معنایی ژرفتر...

انتظار: باوری شورآور، و شوری در باور...

انتظار: امیدی به نوید، و نویدی به امید...

انتظار: خروشی در گسترش، و گسترشی در خروش...

انتظار: فجری در حماسه، و حماسه ای در فجر...

انتظار: آفاقی در تحرک، و تحرکی در آفاق...

انتظار: فلسفه ای بزرگ، و عقیده ای سترگ...

انتظار: ایمانی به مقاومت، و مقاومتی در ایمان...

انتظار: تواضعی در برابر حق، و تکبری در برابر باطل...

انتظار: نفی ارزشهای واهی، و تحقیر شوکتهای پوچ...

انتظار: نقض حکمها و حکومتها، و ابطال سلطه ها و حاکمیت ها...

انتظار: سرکشی در برابر ستم و بیداد، و راهگشایی برای حکومت عدل و داد...

انتظار: دست رد به سینه هر چه باطل، و داغ هر چه باطله بر چهره هر چه ظلم...

انتظار: شعار پایداری، و درفش عصیان و بیداری...

انتظار: خط بطلان بر همه کفرها و نفاقها، و ظلمها و تطاولها...

انتظار: تفسیری بر خون فجر و شفق، و دستی به سوی فلق...

انتظار: آتشفشانی در اعصار، و غریوی در آفاق...

انتظار: خونی در رگ زندگی، و قلبی در سینه تاریخ...

انتظار: تبر ابراهیم، عصای موسی، شمشیر داوود، و فریاد محمد...

انتظار: خروش علی، خون عاشورا، و جاری امامت...

انتظار: خط خونین حماسه ها، در جام زرین خورشید...

انتظار: صلابت...

این است انتظار...

.

.

امام خورشید

.

چشمه پر نور در آسمان نیست  چرا

خنده هیچ وقت بر لبان من نیست  چرا

چراغ آرزو در شب پهلوی من نیست  چرا

پیراهن پرچین زرد بر تنم نیست  چرا

او به گرمی مهر مادر

و به زیبایی گلبوته هایی به نام گلهای پدر است

آه چرا؟

چرا نباید خورشید مهربان را ببینم

گل زیبای خوشید

گا قشنگ مهربانیها

پس کی دلها سفید خواهند شد

پس کی همه جا پر نور خواهد شد

آه خورشید کی می آیی؟ کی

آیا وقتی ما چشمانمان را باز کردیم

بگو

تو چرا با من حرف نمی زنی

اگر برای بیدار شدن ماست

که ما بیداریم  بیدار بیدار

ای سحر ما منتظر هستیم

حتی وقتی غنچه ای باز شود ما بزرگ شویم

به مهر ده ای آفتاب

ما تو را دوست داریم

دوست داریم و می خواهیم

همیشه با ما باشی

مثل یک دوست

مثل یک نوری که گلی را در آغوش بگیرد

.

شاعر نوجوان زهرا اسلامی این شعر را در 8

سالگی سرود، او در 14 سالگی درگذشت 

هم ستاره

 

من و بغض و چشم براهی باز به جرم بی گناهی

تو پر از اسرار عشقی تو نجابت نگاهی

همسفر باش با من و شب تا ته جادۀ خورشید

راهمون مقصد نداره تا طلوع صبح امید

بستر حوادث راه پر از تعجیل و دوری

تکیه گاه امن من باش وقتی درگیر غروری

تک تک این لحظه ها رو میشه با خدا بسر کرد

اگه همسفر تو باشی میشه تا خدا سفر کرد

منم و یه آسمون شب که به صبح راهی نداره

تو خود حضور ماهی که سحرگاهی نداره

پا به پای هم تا خورشید می نویسیم از ستاره

ماه من باش هم ستاره مال من باش باز دوباره

من و دلتنگی و غربت تا نهایت محبت

تو که مملوو از بهشتی از اجابت یه فرصت

پا به پای هم تا خورشید می نویسیم از ستاره

ماه من باش هم ستاره مال من باش باز دوباره

                                                                   اجادسا

.