ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

هی یادش بخیر

  

بعضی اوقات که به شیشه­ی پنجره­ی اتاقم نگاه می­کنم می­بینم که تصویر تو توش نقش بسته، گویی تو توی شیشه­ای و من می­تونم تمام حرفایی که تو اون مدت بهت نزده بودم بهت بزنم و بگم 10 تا دوسِت دارم، راستی تا یادم نرفته اینم بگه که تمام خاطراتمون رو هم می­دیدم و بعضی وقت­ها هم به خاطراتمون می­خندیدم، به کارامون، به شیطونیامون، به حرفایی که می­زدیم، هی یادش بخیر …

یه وقتایی هم می­خواستم بعضی حرف­ها و خاطراتمون و که مثل بخار روی شیشه نشسته بود و نمی­ذاشت بهتر ببینمت رو پاک کنم. البته بعضی وقت­ها با این بخارهای رو شیشه بازی می­کردم و یه چیزایی رو روی شیشه می­نوشتم و تو از ته دل می­خندیدی باورت می­شه از ته دل می­خندیدی هی یادش بخیر …

ای کاش می­شد بر می­گشتم و یه سری بایدها رو می­ذاشتم که یه سری بایدها رو بردارم، خلاصه، هی یادش بخیر…

زیباتر

 

این سؤال پرسیده می شود که آیا در زندگی چیزی زیباتر از پسر و دختری که در مسیر ازدواج دستان پاک­شان و دل های خالص­شان را به هم پیوند داده­اند وجود دارد ؟ آیا چیزی می تواند زیباتر از عشق جواب باشد ؟

جواب داده می­شود بله، چیز زیباتری هم هست، و آن منظره­ی زوج سالخورده­ای است که سفرشان را در آن مسیر به انتها رسانیده­اند. دست شان چروکیده، اما هنوز به هم حلقه­اند، صورتشان خط افتاده، اما هنوز درخشنده­اند، قلب­شان خسته و فرتوت شده، اما هنوز با عشق نیرومند وقف یکدیگرند. آری، زیباتر از عشق جوان نیز هست، عشق پیرانه.

عشق

 

عشق بزرگ، از خلال کوچکترین مدخل ها راه عبورش را خواهد یافت.

منتظر نمی­ماند تا هنگامه­ی آداب و رسومی فرا رسد که در آمدن و نیامدن مردّدند، آن برکت می­دهد و آرامش می­بخشد ساعت به ساعت و روز به روز.

جایی در این جهان ما یک روح تنها، در انتظار روح تنهای دیگر است در انبوه لحظه­های ملال آور و به طور اعجاب آوری در یک مسیر اتفاقی هر یک دیگری را بر می­گزیند سپس به هم می­پیوندند بسان برگ های سبز با گل های طلایی به یک آمیخته­ی زیبا و اهورایی، و آن گاه که شب دراز زندگی خاتمه یابد راهی به سوی روز جاودان کشیده خواهد شد.

با من، پا به پای عمر بیا ! بودن و به انتها رسیدن، هنوز بهترین است، که ابتدای زندگی بهر رسیدن به انتها بنا شده است.

عشق با روح سرگشته اش آمیخته بود نه فقط با یک جزء محض از وجودش، که با تمام قلبش و تک تک نفس هایش.

عشق حقیقی هدیه ای است خداوندی به انسان تنهای زیر آسمان آن، بندی است نقره ای، حلقه­ای است نقره­ای که در جسم و روح دل را به دل و ذهن را به ذهن گره می­زند.