ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

مثل همون لحظه اول

 

مثل همان لحظه اول عاشقی مان ٬ مثل همان نیمه شب عشق مرا دوست داشته باش عزیزم ...

مثل همان لحظه دیدارمان که مرا در آغوش خودت میفشردی و بر گونه ام بوسه ای میزدی دوست داشته باش ...

عزیزم مرا مثل آن لحظه ای که برای شنیدن صدایم و دیدن آن چشمهای سیاهم بی قراری میکردی دوست داشته باش ...

مرا دوست داشته باش مثل آن لحظه ای که چشمهای زیبایت را برایم خیس میکردی ٬ مثل آن لحظه ای که در زیر باران قدم میزدی و به یاد من ترانه عاشقی را زیر لب زمزمه میکردی ...

مرا مثل گذشته دوست داشته باش عزیزم ...

مثل آن لحظه ای که دستهایم را میگرفتی و با هم در کوچه های شهر عشق قدم میزدیم دوست داشته باش ...

مثل همان لحظه هایی دوست داشته باش که به داشتن چنین عشقی مثل من افتخار میکردی ...

مرا مثل آن لحظه ای دوست داشته باش که گلهای باغ زندگی را دسته دسته میچیدی و به من هدیه میکردی ...

عزیزم مرا مثل لحظه ای که از دوری من اشک میریختی و زندگی برایت بدون من هیچ معنایی نداشت دوست داشته باش ...

رسم عاشقی  دوست داشتن و محبت و وفاست ، پس عزیزم بیا و رسم عاشقی را خوب به جا بیار  ...

مرا مثل گذشته دوست داشته باش تا زندگی من نیز مثل گذشته شیرین و پر از آرامش باشد ...

مثل آن لحظه ای که هنگام غروب دلتنگ من می شدی دوست داشته باش ٬ مثل لحظه ای که من در آن لحظه برای تو اشک میریختم و با صدایم به تو آرامش میدادم ، با همان آرامش عاشقانه ات مرا دوست داشته باش ...

مرا دوست داشته باش عزیزم چون تو در این دنیای بزرگ تنها کسی هستی که مرا دوست میداری ...

عزیزم بیا و تو هم تنها کسی باش که من تو را دوست میدارم . . .

پیرمرد و کودک

 

پیرمرد و کودک

دست پیرمرد را محکم در دست گرفته بود و گویی که او را مجبور می کرد که وی را دنبال کند. پیرمرد در این شور و حال، کودکی اش را می نگریست. کودکی از دست رفته اش که غبار اندود می نمود و حتی یادش نیز دست در دست فراموشی می سپرد. پیرمرد نظاره میکرد نوه اش یادآور خاطرات خوش کودکی بوده و در این جنب و جوش کودکی خودش را جستجو میکرد. پسرک دست پدربزرگ را رها کرد و چون قاصدکی رها در باد از این آزادای لذت می برد.

ناگهان چشمش به گل سرخی افتاد که پروانه ای رنگارنگ روی آن نقش بسته بود و چشمان پسرک را به خود فریب می داد. در یک لحظه پسر بچه به سوی گل سرخ سرازیر شد و با تمام وجود تلاش نمود که موجب فرار پروانه نشود. دست ها به آهستگی بسوی پروانه دراز شد و وجودش را تمنا کرد. پسرک رو به عقب برگشت و با هیجانی که چشمانش شناور بود به پدربزرگ گفت: بابایی، بابایی، گرفتمش، مال خود خودمه.

پدربزرگ که هنوز مبهوت این حرکت بود پرسید: چی مال خودته بابا جون ؟ پسرک هم غروری را در وجود خویش حس کرد از اینکه صاحب این شیء زیباست، همچنان مشت دستش را می فشرد و در پاسخ پدربزرگ گفت: پروانه خوشگله رو. خودم گرفتمش، مال خودمه. پدربزرگ نصیحت وار گفت: اما پسرم، پروانه توی طبیعت خوشگله نه توی مشت تو. اون هم مثل تو پدربزرگی داره که دوست داره نوه اش همیشه جلوی چشمش باشه و از دیدنش لذت ببره.

بهتره پروانه رو آزاد کنی، اون وقت از زیباییش لذت ببر. پسر بچه هم که روحش همچون آب زلال و شفافی بود دل به نصیحت پدربزرگ سپرد و گفت: چشم بابایی. پدربزرگ گفت: حالا چشمت را ببند و مشتت را آهسته باز کن و او نیز این کار را کرد. ولی وقتی چشمش را باز کرد پروانه ای روی گل سرخ ندید. رو به پدربزرگ کرد و همه آنچه که می خواست بداند با نگاهش پرسید.

پدربزرگ در حالی که دست او را گرفت و به سمت مقصد برمیگشت گفت: دیدی بابایی، پروانه کوچولو رفت پیش پدربزرگش. پسرک دوباره دل از اسارت کند و گویی هرگز اتفاقی نیفتاده دوباره مشغول بالا و پایین پریدن شد و فریاد می زد: پروانه کوچولو رفت، من فرستادمش خونشون. پدربزرگ هیچوقت نگذاشت چشم نوه اش به پروانه ای که روی زمین در حال جان دادن بود آغشته شود !

 

چند وقتی بود از نوشتن غافل شده بودم هر چی خواستم بنویسم نشد یعنی نتونستم اما امروز تصمیم گرفتم بنویسم از واقعیتی که جلوی چشمام نقش بسته بود اما هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر بهم نزدیک باشه خواستم بنویسمش تا مثل خیلی ها فکر نکنید اگه میگم بخند تا دنیا به روت بخنده اگه میگم زندگی همیشه یه وجه زیبا داره که باید پیداش کنی اگه میگم خدا واسه بندش هیچ وقت بد نمیخواد حتما نشونه ای هست که راه و بهت نشون میده واسه این نیست که غمی ندارم واسه این نیست که بی خیالم و از کسی بدی ندیدم و به قولی نفسم از جای گرم در میاد....

راستی بذارید قبلش بگم که این یه داستان کوتاه نیست یه اتفاق بود که افتاد و گذشت شاید به همین سادگی... 

 

موج آدمهای جور وا جوری که دور و برش رو گرفته بود دیگه داشت کلافه اش میکرد دیگه داشت از اینکه اسمش رو از دهن این و اون بشنوه حالش بهم میخورد بی توجه به سیل آدمهایی که می اومدن و میرفتن از جاش بلند شد و رفت. دلش میخواست داد بزنه حرف بزنه اما کسی نبود که حرفش رو بفهمه اصلا چه دلیلی داشت حرف بزنه وقتی کسی زبونش رو نمیفهمید؟؟؟ همه حرفها و حدیثها داشت تو ذهنش مرور میشد هیچی جور نبود همه چی با هم قاطی میشد دیگه کم کم داشت هوا تاریک میشد اما انگار اصلا براش مهم نبود حالا خیلی چیزای مهم بودن که جاشون رو داده بودن به مسایل دیگه اینکه کی چی میگفت یا چه جوری صداش میکردن مهم نبود، مهم این بود که پشت پرده چی داشت میگذشت. مهم این بود که پشت تمام چیزایی که میدید و میشنید چه هدفی پنهان شده بود.

 هوا داشت سرد میشد. آسمون هنوز خیال پس زدن ابرا رو نداشت. بارون نمیخواست با باریدنش طراوت گلبرگهای گلها رو بهشون برگردونه؛ هرچند، هر چند وقت یک بار یه قطره از آسمون پایین می اومد. انگار از قدم زدن بی حاصل و دنبال یه حرف یه نشونه یا شاید یه چیزی که به حقیقت نزدیک باشه خسته شده بود همش ادعا بود. همه ادعا میکردن. همه دنبال هدفی بودن که اون نمیدونست چیه...

 توی سر در گمی هاش غرق شده بود که خودش رو جلوی آینه اتاقش دید. صورت لاغرش که از زور خستگی تیره به نظر میرسید توی آینه نقش بسته بود با همون چشمهای مشکی و مژه های برگشته با همون بینی و لب های کوچیک. موهای سیاهش کمی توی صورتش ریخته و آشفته بود. مثل همیشه چهره اش ساده بود. هر چقدر نگاه کرد نتونست بفهمه کجای چشم های سیاهش آتیشه و کجاش آب...

اون شب تا صبح بارون نبارید اما اخبار روز بعد حاکی از سیلی بود که خرابی هایی تو چند محله اونطرف تر به بار آورده بود...!

بلند شد تا روزنامه اون روز رو تهیه کنه که دم در متوجه نامه ای شد که با باز کردن در، روی زمین افتاد. نامه رو برداشت و برگشت تا بخونتش.  روی کاناپه نشست و در پاکت رو باز کرد...

...

بی هدف در حالی که اخبار مربوط به خرابی های واقعه دیشب رو مرور میکرد توی کوچه ها راه می رفت...

ستاره ها تو آسمون چشمک میزدن...

دروغ های پی در پی و بازی های متفاوت انگار به آسمون هم سرایت کرده بود...!

زیر بارون شبانگاهی قدم میزد، ستاره ها رو نگاه می کرد و میخندید. دیگه همه چیز تموم شده بود. نمیدونست بگه نامه اون روز صبح خبر خوبی بهش داده بود یا باید از محتوای نامه احساس ناراحتی میکرد فقط یک چیز رو خوب میدونست: هم بارون هم ستاره ها حقیقت داشتن هر دو همیشه بودن بارون توی ابر مخفی شده بود و ستار ها زیر ابرها... حالا هر دو رو میدید و همین طور بوی خاک بارون خورده رو حس میکرد......

اجادسا دلش گرفته

 

 

 

سلام گلای من !
خوبین ؟
من اصلا خوب نیستم
، دلم بدجور گرفته احساس میکنم تنهام با این که خیلی ها در کنارم هستن نمی دونم تا حالا به حس من دچار شدید که خیلی ها پیشتون باشن و شما احساس تنهایی کنین. شایدم ... اون که باید باشه در کنارم نیست نمی دونم همش مثل بچه ها بهونه میگیرم
اینحالت خیلی برام سخته
« البته از اونایی که اومدن پیشم یه عالمه ممنونم »
خدایی دمشو
ن گرم که من و  تنها نذاشتن !.

رنگین کمان پاداش کسانیست که تا آخرین لحظه زیر باران می مانند

.
و تو ای زیبای من ...
رنگین کمان را به تو هدیه خواهم کرد
تو را دوست خواهم داشت !
تو را که همچون پرواز زیبا و دلپسندی
همچون عشق ... !
تو به صدای آواز پرستو های عاشق می مانی
اما پرستوی سفر کرده ی من
مهلتی نیست . برگرد !
بیا تا آسمان مه گرفته ی زندگی را
با ستارگان عشق زینت دهیم
و تو

همچون ماه

                         برگرد      

اس ام اس (۱)

 

 

سازنده ترین کلمه گذشت است، آن را تمرین کن.

پر معنی ترین کلمه ما است، آن را به کار بر.

عمیق ترین کلمه عشق است، به آن ارج بده.

بی رحم ترین کلمه تنفر است، با آن بازی نکن.

خودخواهانه ترین کلمه من است، از آن حذر کن.

نا پایدارترین کلمه خشم است، آن را فرو بر.

بازدارنده ترین کلمه ترس است، با آن مقابله کن.

با نشاط ترین کلمه کار است، به آن بپرداز.

پوچ ترین کلمه طمع است، آن را بکش.

سازنده ترین کلمه صبر است، برای داشتنش دعا کن.

.
آنکه می‌خواهد روزی پریدن آموزد، نخست می‌باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالارفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی‌کنند.

.
خیلی سخته که ببینی یه آهو اسیر پنجه های یه شیر شده، ولی تلخ تر از اون اینه که ببینی یه شیر اسیر چشمهای یه آهو شده.

.
کاغذ سفید را هر چقدر هم که تمیز و زیبا باشد کسی قاب نمی گیرد برای ماندگاری در ذهن ها باید حرفی برای گفتن داشت.