ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

هوای عشق را داشته باشید

 

بنویس خوبی و می آیی

از دور مرا می بینی

گلها را هر روز به یاد تو آب می دهم

همیشگی است عشقهای پاک

بی اندازه است محبتهای بی ریا

برای تو روزها را می شمارم

گرچه هر روز چون زورقی ست

در خواب بی پایان حادثه ها

تو را همیشگی دوست دارم

چون بهار است خوبیهای تو

صوت زیبایست دلنشین ترانه محبت

پاکست هوای گریه کردنها برای دوست

چون شاپرکها در هوای هم دویدن خیال انگیز است

شما را به خدا وای اگر خوبها را کنار بدها بگذارید

عشق را باعشق در کنار هم بگذارید

مثل شقایقها هوای داغ و عاشقی در دل نگه دارید

از دور می گویم عشقها را داشته باشید

و گلی همیشه در گلدان بلور

به یاد دوستیها

گلها عاشقند

ترانه عشق را برایشان زمزمه کنید

دوستی ها را بهر دوستی پایدارتر.

                                            شهرزاد دهکردی – میخکهای سرخ 

اجادسا به غم هم نیاز داره

 

سلام به همه دوستان عزیز خوبین ببخشید که بازم کم پیدا شدم چند وقته یه کار مناسب پیدا کردم تو یه آموزشگاه مشغولم، البته سه روز آخر هفتس سه روز دیگشم یه سری پروژه و برنامه گرفتم باید تمومشون کنم ببخشید دیگه البته یه مقدار که کارام سبکتر شد و تونستم جام و تثبیت کنم یه تایمی رو انتخاب می کنم که به شماها سر بزنم چون همتون و دوست دارم تک تکتون و خیلی ها پرسیدن چرا فضای وبلاگ غمگین شده خوب آدمه دیگه به غم هم نیاز داره تا قدر آفیت بدونه این نظر منه البته فضای خودم یه مقدار از فضای نوشته هام فاصله گرفته و به غمگینیه نوشته هام نیست اونایی که من و قبول دارن حتما اجادسا رو تو همه حال میخوان میدونم دوست دارید همیشه از شادی بگم ولی قبلا توضیح دادم .

به زودی میام...

............................................................

.

پی نوشت 28 آبان : اجادسا از طرف خودش و دیگر نویسندگان این وبلاگ مونا و فهیمه این روز خجسته رو به همه تبریک میگه از جمله زوج هایی که در این روز با هم وصلت میکنن انشاا... که دعای خیر حضرت علی ( ع ) و حضرت فاطمه بدرقه راهشون باشه. و واسه بقیه هم این آرزو رو داره که اونا هم گمشدشون و پیدا کنن و به سلامتی ...

شاد و سبز و خوشبخت باشید

از کشتنت پشیمان نخواهم بود

 

از کشتنت پشیمان نخواهم بود

پشیمانی مرا به کجا می برد؟ ... آن هنگام که فقط تو را دوست دارم

مرا دوست داشته باش تا قیامت ... چون فقط من، تو را فدای عشق خودت کردم

من تو را به انتهای عشق رساندم ... بال و پرت سوخت در آتش عشق

اکنون تو فقط مال من هستی

سر بی تنت روی شانه هایم گریه خواهد کرد

تنت را پر از کاه خواهم کرد

تنه کاهیت باز هم دروغ می گوید

سرت را به تنت پس نخواهم داد

خنده ات را به من پس خواهی داد

حالا من مجرمم

جرم من اینست معشوقم را خواهم کشت

( چون ... فقط ... دوستش دارم )

ساده می گویم که ...

 

سالهاست که از آن روز می گذرد

و من خاطرات تو را مدفون کرده ام

نه اصلا خودت را

یادته اون نهالی که در ده سالگی در خونه مادربزرگ کاشتیم...

آره اون درخت رو به یاد همدیگه کاشته بودیم...

الان ده سال از اون روزا می گذره و از خونه مادر بزرگ به جز یه خرابه چیزی نمونده

آره حتی دیگه اثری از اون نهال نیست

نهالی که الان باید درختی شده بود

و شاید در آسمونا سر به پاهای تو می مالید

یادته برام چقدر شعر می خوندی...

کجایی...

کاش اصلا نبودی یا اگه بودی همیشه می موندی

کاش اصلا سلامی نبود

که بخواد یه روزم بهونه ای برای خداحافظی بشه

من دیشب به دیدار خدا رفتم در برکه ای در همین حوالی

دیشب وقتی مادربزرگ برام حافظ خوند بازم خواب دیدم

آره بازم خواب ده سالگی هایم را

ببین خیلی وقته که آدم برفی های ما آب شده

ببین گریه های بازی های کودکانه ما هم گم شده

من الان در آسمانها هستم

تو دیگر هیچ پناهی نداری

من زود می روم مثل آفتاب امروز

من زمین را پر از عطر گلای پونه خواهم کرد

اونوقت می رم به جایی که دیگه تو رو نبینم

من دیگه تو را نخواهم دید...

شب ها تو را می خوانم

 

 

  

 

مگر نمی گفتی که ما با هم خواهیم خندید و با هم خواهیم گریست؟

که روزی افسانه گوش خواهیم کرد در کنار هم

راستی هنوز هم شعر می خوانی

آن شب کنار دریا را به یاد می آوری و آن غروب حزن انگیز را

که در کنار دریا ایستاده بودیم

ما می دانستیم که با نخستین چراغ که در شهر روشن شود، شادی ها همه باز خواهند گشت

و ما باز خواهیم خندید

من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم

کودکانه و ساده

من می خواستم من و تو هر دو کودک بمانیم و عاشق

من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم

آن لحظه ای را که تو را با نام می خواندم

و تو عاشقانه جواب میدادی جان سجاد

من می خواستم که تو همیشه نام مرا صدا کنی

من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بسازم

باور کن

من از دوست داشتن فقط یه تیکه ابر تو آسمان می خواستم

من تو را می خواستم

هنوز از کودکی ما چند روز بیشتر نگذشته

هنوز از آن دوران که پشت سر هم پروانه ها را دنبال می کردیم

من پروانه ها را برای پرواز می خواستم

و تو به من میگفتی

سجاد پروانه ها را جمع کن من می خواهم با آن ها پرواز کنم

من فقط به تو می نگریستم

تو قهر می کردی

و دنبال پروانه ها می دویدی

و من هم دنبال تو

همیشه پروانه ها و پرواز را برای خودت می خواستی

من از دوست داشتن فقط یک پرواز پرنده را می خواستم

ولی تو پرواز را

تو خود پرواز را می خواستی

هرگاه پروانه مرده می دیدی پروانه را له می کردی

من پروانه های مرده را جمع می کردم

حالا من یک اتاق پر از پروانه دارم

ولی تو

تمام پروانه هایی را که جمع کرده بودی مرده اند

و حالا تو پروانه ها را کشته ای

چون پرواز را می خواستی

من دوست داشتن را برای تو می خواستم

راستی هنوز شعرهایم را می خوانی

هنوز معنی آن نوشته ای را که برایت نوشته ام را نمی فهمی

به یاد می آوری آن روز که برای تولدت یک بسته مداد رنگی خریدم

از آن روز به بعد تمام نقاشی هایت را با مداد رنگی می کشیدی

هنوز هم خودت را پشت مداد رنگی هایت پنهان کرده ای

هنوز هم نقاشی هایت سرخ رنگ است

هنوز هم سیاه را نمی خواهی

من دیگر رفته ام

نه شاید تو دیگر رفته ای

من شب ها شعر می گویم

شب ها شعر می خوانم

شب ها بیدارم

شب ها تو را می خوانم