ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

همیشه چقدر زود دیر می شود

 

وقتی ۱۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم، صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی.

وقتی که ۲۰ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم، سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی.

وقتی که ۲۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم، صبحانه مو آماده کردی و برام آوردی پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی داره دیرت می شه.

وقتی ۳۰ سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

بعد از کارت زود بیا خونه.

وقتی ۴۰ ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم، تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی.

وقتی که ۵۰ سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نگاه کردی و خندیدی.

وقتی ۶۰ سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی.

وقتیکه ۷۰ ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون  نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که ۵۰ سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود.

وقتی که ۸۰ سالت شد این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری نتونستم چیزی بگم فقط اشک در چشمام جمع شد اون روز بهترین روز زندگی من بود چون تو هم گفتی که منو دوست داری.

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی که از دستش بدی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی اون دیگر صدایت را نخواهد شنید.

به یادت ...

  

  

به یادت آرزو کردم که چشمانت اگر تر شد به شوق آرزو باشد نه تکرار غم دیروز

روزهای بارانی ما

 

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم و به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟ پیش بینی اش را کرده بودی آورده بودی و من غافلگیر شدم سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

و سومین روز چطور؟ گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد .

و و و و چند روز پیش را چطور؟ به خاطر داری؟ که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم . . .

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو . .    

                                                    ( دکتر علی شریعتی )

خنده ام می گیرد

 

خنده ام می گیرد

وقتی پس از مدت ها بی خبری

بی آنکه سراغی از این دل آواره بگیری

می گویی :

دلم برایت تنگ است ...

اکنون

 

اکنون باز هم آدمها را نمی بینم یا اگر می بینم فقط جسم می بینم جسمهایی که در چشم من و از نگاه من فاقد روح فاقد آن روحی هستند که من شناخته ام .

اکنون آدمی در نظر من یک جسم سخنگوست که من قادر به مصاحبت با او نیستم.

که بهترین راه برای مصاحبت با آنان را او در برابر من قرار داد تا سر انجام در ذهنم تبدیل بشود به یک پرنده که مدام نوک بزند توی شیارهای مغزم مغزم وای مغزم .

دیگر حوصله گفتگو با آن پرنده را هم ندارم حوصله گفتگو با هیچ کس را ندارم .در مصاحبت با ایشان مغزم خسته و خودم کلافه می شوم و دقایقی اگر ادامه یابد واکنش تند نشان می دهم که طبیعی است غیر منطقی به نظر برسد. چه بسا دیگران نشانه ای از جنون و عصبیت در واکنش من بیابند . به هر حال احساس دقیقم از خودم این است که نسبت به همه کس و اصولا نسبت به کم و کیف زندگی بیگانه شده ام . احساس می کنم زندگی دیگر چیز جالبی برایم ندارد جز سیاه کردن همین صفحات صفحات صفحات...

اکنون آدمها را موجوداتی می بینم که می خورند و می خورند و می خورند تا فردا روز با خرسندی تمام بروند خود را ...تا باز بتوانند بخورند و بیاشامندو حرف بزنند و حرف بزنند درباره خوردن و آ شامیدن و جمع شدن یا امکان جمع شدن و درباره همه راههایی که به این امکانها منجر می شود و از خود می پرسم پس قدر سکوت چه می شود سکوت مطلق نا متناهی