ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

شهر هرت

 

 

 

شهر هرت جایی است که رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب
شهر هرت جایی است که اول ازدواج می کنند بعد همدیگه رو می شناسن
شهر هرت جایی است که همه بَدَن مگر اینکه خلافش ثابت بشه
شهر هرت جایی است که دوست بعد از شنیدن حرفات بهت می گه :‌ دوباره لاف زدی شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند
شهر هرت جایی است که درختا علل اصلی ترافیک اند و بریده می شوند تا ماشینها راحت تر برانند
شهر هرت جایی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند
شهر هرت جایی است که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند اما حوصله 5 دقیقه قدم زدن را با همسران ندارند
شهر هرت جایی است که همه با هم مساویند و بعضی ها مساوی تر
شهر هرت جایی است که برای مریض شدن و پیش دکتر رفتن حتماْ باید پارتی داشت  اونم به چه کلفتی ای
شهر هرت جایی است که با میلیاردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم مصیبت دیده چند چادر برپا کرد
شهر هرت جایی است که خنده عقل را زائل می کند
شهر هرت جایی است که زن باید گوشه خونه باشه و البته اون گوشه که آشپزخونه است و بهش می گن مروارید در صدف
شهر هرت جایی است که مردم سوار تاکسی می شن زود برسن سر کار تا کار کنن و پول تاکسیشونو در بیارن

شهر هرت جایی است که زن و شوهر روشون نمیشه بهم بگن که همدیگر و دوست دارن می ترسن غرورشون بشکنه
شهر هرت جایی است که 33 بچه کشته می شن و مامورای امنیت شهر می گن : به ما چه ، مادر پدرا می خواستند مواظب بچه هاشون باشند
شهر هرت جاییه که نصف مردمش زیر خط فقرن اما سریالای تلویزیونیشو توی کاخها می سازن
شهر هرت جایی است که 2 سال باید بری سربازی تا بلیط پاره کردن یاد بگیری
شهر هرت جاییه که موسیقی حرام است
شهر هرت جایی است که همه با هم خواهر برادرن اما این برادرا خواهرا رو که نگاه می کنن یاد تختخواب می افتن شهر هرت جایی است که گریه محترم و خنده محکومه

شهر هرت جاییه که عید و وفاتش معلوم نیست روز وفات همش گریس و روز عیدم گریس

شهر هرت جایی است که اگه حرف دلت و به کسی بگی میخنده و میگه دیوونس بابا
شهر هرت جایی است که هرگز آنچه را بلدی نباید به دیگری بیاموزی
شهر هرت جایی است که همه شغلها پست و بی ارزشند مگر چند مورد انگشت شمار
شهر هرت جایی است که وقتی می ری مدرسه کیفتو می گردن مبادا آینه داشته باشی
شهر هرت جایی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه ، ابلهانه و ... است
شهر هرت جایی است که توی فرودگاه برادر و پدرتو می تونی ببوسی اما همسرتو نه ....شهر هرت جایی است که وقتی از دختر می پرسن می خوای با این آقا زندگی کنی می گه : نمی دونم هر چی بابام بگه
شهر هرت جایی است که وقتی می خوای ازدواج کنی 500 نفر رو دعوت می کنی عروسیت و شام می دی تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنن
شهر هرت جایی است که هرگز نمی شه تو پشت بومش رفت مگر اینکه از یک طرفش بیفتی ...
شهر هرت جایی است که  .......خدایا این شهر چقدر به نظرم آشناست !!!!!!

خدایا من و ببخش

 

خدایا منو ببخش

من همه چیز رو نگفتم

من نگفتم دستاشو بهم نداد

من نگفتم چقدر مهربون بود

خدایا منو ببخش که همه چیز رو تعریف نکردم

تنهاتر از تنها من خوبیهات رو فراموش نمی کنم

من عاشق قلب مهربونش شدم

من عاشق دستاش شدم

عاشق نجابتش شدم

من عاشق آغوش گرمش شدم

من عاشقش شدم

عزیزم :

هرگز کسی رو به اندازه تو دوست نداشتم

هرگز به کسی جز تو اعتماد نکردم

هرگز نخواستم دست کسی رو جز تو ، تو دستم بگیرم

هرگز یاد کسی برام انقدر عزیز نبوده

تنهاتر از تنها هرگز برای کسی اشک نریختم

اما تو عزیزترین منی

اسم قشنگت همیشه ورد زبونمه

اسمت روی دیوار اتاقمه

هنوز صدات تو گوشمه

من دوستت دارم

بدون تو بودن خیلی سخته ... خیلی سخت

باورش خیلی سخته

صدای قشنگت رو میشنوم

تو خواستنی هستی ... خیلی

گر چه تو از حال من بی خبری

من با لحظه‌های با تو بودن میمونم

لحظه هام  رو یه  وقت  نگیری ، نمیتونی هم بگیری

خوبیهات رو هم نمیتونی بگیری

تجربه با تو بودن رو هم نمیتونی ازم بگیری

یه وقت نری

بدون بیشتر از خودم دوستت دارم

سهراب و شقایق

 

با توام ای سهراب ای به پاکی چون آب یادته گفتی بهم تا شقایق هست زندگی باید کرد!نیستی سهراب که ببینی شقایق هم مرد.دیگه با چی کسی و دل خوش کرد؟یادته گفتی بهم اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا که مبادا ترکی برداره چینی نازک تنهایی من!اومدم آهسته و نرم تر از یک پرقو.خسته از دوری راه خسته و چشم به راه.یادته گفتی بهم عاشقی یعنی دچار.فکر کنم شدم دچار!

تو خودت گفتی که تنهاست ماهی اگر دچار دریا باشد.آره تنها باشد.یار غم ها باشد

یادته می گفتی گاه گاهی قفسی می سازم می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانیست دل تنهای شما تازه شود! پس کجاست اون قفس شقایقت؟ من و با خودت ببر به قایقت!

راست می گفتی:کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود آره کاش که این دل شیدا بود...

تو خودت گفتی سهراب: 

             (( بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است ))

حرفهایم با تو

 

   خسته بودم خسته از زندگی یکنواختی که نامش را امروز گذاشته بودند.

بی جهت در خیابانها پرسه میزدم و شبها بی انکه ستاره ها را مهمان

نگاهم کنم سر بر بالش تنهایی می گذاشتم و برای دل تنهایم یک دل سیر

بغض فروخورده گریه میکردم.

خسته بودم...خسته هستم از مردمانی که بی جهت نام انسان بر آنها

گذاشته اند.نه مهری نه عاطفه ای.....

اگر با چشمانت مهربانانه نگاهشان کنی و بدانند که دوستشان داری

سریعا خاری در دست میگیرند و تا عمق نگاهت را نشانه می گیرند.

خسته بودم...خسته از نگاه بی رمق انسانها..خسته از اینه بی سرانجام

فردا.نمی دانم......

دستان خسته ام را بسوی بی نهایت واکردم و او را صدا زدم.همو که در

تنهاترین سینه ها جایگاهی ابدی دارد...همو که میدانم تمام حرفهایم را

می شنود...همو که تمام درد دلهایم را میشنود بی انکه خنده ایی تحقیر

امیز لبانش را از هم باز کند...همو که وقتی تنهاییم به یادش می افتیم

وقتی غمگینیم بی اختیار ادرسش را پیدا میکنیم...

خسته بودم ...تمام دلتنگی هایم را در ثانیه ای به اندازه قرنی گفتم...با

او حرف زدم حرفهایم را شنید.گریه کردم با من گریه کرد...خندیدم با من

خندید و من بازهم برایش گفتم....او سفره دلتنگی هایم را جمع کرد و با

خود برد..نمی دانم کجا؟ اما میدانم که چه مهربانانه حرفهایم را شنید...

سبک شدم...بیشتر از ابرهای بهاری که با دست باد به پرواز در می ایند

و رها شدم در لحظه هایی که امروز می خواندندش....

دیگر خسته نبودم تنها نبودم دلتنگ نبودم...همراز من برایم ارمغانی اورد

بیشتر از انکه فکرش را میکردم و باز هم عاشق شدم....

اینبار نه عاشق ابر شدم نه عاشق خورشید....اینبار عاشق اسمان شدم

و او چه مهربانانه حرفهایم را می شنود...با خنده ام می خندد و با گریه ام

چشمان مهربانش هوای روزهای بارانی را میکند...

دیگر خسته نیستم تنها هم نیستم...همراز من شوق زندگی را برایم به

ارمغان اورد.یک دنیا شادمانی یک دنیا مهربانی....

دیگر خسته نیستم میتوانم بدوم..هوا را حس کنم...با حس روزهای بارانی

بخندم و شادی کنم و لحظه ای از شادی چشمانم را اشک الود....

شاید اینها رویایی بیش نباشد...خاطره ای که چندروزی مهمان دل خسته ام

میشود و بعد از ان میرود...شاید هم نرود...بماند و باز هم با خنده هایم

بخندد و من باز هم از دلتنگی هایم برایش بگویم....

بماند و شوق زندگی را به چشمانم هدیه دهد.کاش.....

کاش ذره ای از قلب مهربانش را برای همیشه به قلب تنها و دلتنگم پیوند

میزد و ای کاش هیچ وقت غزل خداحافظی بر لبانش سنگینی نکند...

و من با قلبی اکنده از عشق برای ماندنش روزها را به شب و شب را به

روز پیوند میدهم و برای ماندنش دعا میکنم تا هیچ وقت تنهایم نگذارد...

حالا دیگر نه خسته ام ...و نه تنها و  نه دلتنگ.....

غربت

 

وقتی می خوایی از غربت و دوری بنویسی شاید مسافرها و غربت نشین ها از همه بیشتر دوست داشته باشن که نوشته هات رو بخونن . ولی نمی خوام از غربت اونا بنویسم ، می خوام از غربت خودم حرف بزنم ؛ می خوام از جایی بگم که با اینکه همه رو می شناسم و به ظاهر دوست اند ولی خیلی غریبم.

شاید غربت مثل آغاز یک نوشته بمونه آخه همیشه شروع نوشتن می تونه خیلی سخت باشه ...

همین که عزیزت نگاهش رو ازت بگیره و وجودش رو کنارت احساس نکنی اونجا می تونه برات آخر غربت نشینی باشه . نمی دونم چرا این روزا هر جا که می رم مردم دارن یک شعری رو زیر لب زمزمه می کنند ومی گند: غربت من هر چی که هست از با تو بودن بهتره........خدای من یعنی دوری از عزیزت اینقدر می تونه براشون قشنگ باشه که حتی براش شعر هم می گند؟

دلم گرفته؟ آره...ولی تو از کجا فهمیدی؟ مگه تو هم به این وبلاگ سر می زنی؟

یادته می گفتی نباید از هم خاطره ایی داشته باشیم غافل از اینکه درد و دل با قاب عکست منو تنها نمی ذاشت... وقتی به گوشت رسید بیا که داره خودشو می کشه اومدی و قاب عکستم ازم گرفتی و دیگه بهونه ایی برای زندگی ندارم...

راستی نگفتی از کجا فهمیدی دلم گرفته؟ از نوشته هام؟ ...آره فهمیدم قلب من توی سینه تو داره می تپه ، ولی تو با وفا قلبتو بردی یک جایی که دیگه دستم بهش نرسه....

بی خیال خیلی وقته به این غربت نشینی عادت کردم .