ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

مداد سفید

 

همه­ مداد رنگی­ها مشغول بودند به جز مداد سفید، هیچ کسی به او کار نمی­داد و همه می­گفتند : { تو به هیچ دردی نمی­خوری } یک شب که مداد رنگی­ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند مداد سفید تا صبح کار کرد، ماه کشید مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچک تر شد صبح توی جعبه­ مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد.

...

 

پدر و پسر هر دو جلوی پنجره نشسته بودند. پسر در حال خوندن کتاب فلسفی بود و پدر از پنجره به بیرون نگاه می کرد و به روزگار گذشته فکر می کرد که کلاغی پشت پنجره نشست. پدر پرسید : " این چیه ؟ "

پسر با تعجب نگاهی به پدر انداخت و گفت : " خوب معلومه، یک کلاغ. " و  مشغول خوندن کتاب شد. چند دقیقه بعد پدر پرسید : " این چیه ؟ "

پسر گفت : " گفتم که یک کلاغه. " و باز شروع به خوندن کرد.

چند دقیقه بعد پدر دوباره سؤال خود را تکرار کرد و پسر باز جواب داد : " این یک کلاغه پدر یک کلاغ. " هنوز مدتی نگذشته بود که پدر باز پرسید : " این چیه ؟ " پسر با بی حوصلگی جواب داد : " چند بار بگم پدر، این یک کلاغه یک کلاغ. اگر نمی خواهید کتاب بخونم خوب بگید. خواهش می کنم دیگه سؤال نکنید. "

پدر لبخندی زد و گفت : " چهل سال پیش تو یک پسر بچه شیرین زبان بودی. درست همین جا نشسته بودیم. تو بیش تر از ١٢٠ بار همین سؤال را از من پرسیدی و من هر بار با شوق بیش تری به تو جواب می دادم : " این یک کلاغه پسرم یک کلاغ. "

خدا

 

می­آیم به سوی تو، فقط به سوی تو، دیر زمانیست که در تنهاییهایم ترا می­جستم و تو در من بودی و من غافل از وجود تو ! جستجو می­کردم ترا در جایی دیگر ! می آیم می آیم به سوی تو همه چیز را همه کس را رها می­کنم، می­جویم، ترا می­خوانمت، وقتی دلتنگ می­شوم و از شدت درد اشکهایم جاری می­شود و صدای شکستن قلبم را می­شنوم.

 تنها به تو پناه می­آورم، ای معبود من با دیدگان اشک آلود چشم به درگاه تو می­دوزم تا تو دلم را آرام کنی مرحمی باشی بر این قلب خسته من، تو از همه چیز خبر داری از احوال دل من و . . .

کمکم کن

شب سیاهی که می دونم حقمه...

 

دیشب، شبی پر از درد و دلتنگی برایم بود.

شبی که خستگی زندگی را از تمام وجودم احساس می کردم ٬ یک شب پر از درد و دلتنگی و یاد گناه.

شبی که در آغاز با بغض آغاز شد اما تمام غم و غصه­های دلم ٬ بغضم را شکستند و چشمانم را

وادار به اشک ریختن کردند...

اشکهایی که تمامی نداشتند ...

یک شب ابری ٬ در حالی که هیچ ستاره ای نبود که نظاره گر اشکهایم باشد.

هر لحظه که خاطره­های با هم بودنمان در خاطرم تکرار می­شد دلم به درد می­آمد که چرا ...

یک شب تلخ بلند با یک عالمه فکر به گناه انجام شده ٬ سهم دل پر­گناهم بود.

دیگر هیچ امیدی به آن نداشتم که سحرگاه را ببینم ٬ دیگر دنیا را تیره و تار میدیدم...

و ای کاش تو در آن شب در کنارم بودی که ببینی من چقدر تو را دوست دارم تا بدانی که بدون تو هر شبم برایم همان شب سیاه تنهایی قلبم هست.

.

.

پی نوشت ( البته چون گناهکار هستم، می دونم که حقمه و بیشتر از اینا باید سرم بیاد ...

خدایا منو ببخش ... )

داستان ...

 

در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند: شادی – غم – غرور - عشق و ...روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده می کردند تا جزیزه را ترک کنند.اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود.وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهی جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:
"
آیا می توانم با تو همسفر شوم ؟ "ثروت گفت:
"
نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد ."پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.غرور گفت:
"
نه نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد ."غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت:
"
اجازه بده تا من با تو بیایم !"غم با صدای حزن آلود گفت:
"
آه عشق من خیلی ناراحت هستم . احتیاج دارم تا تنها باشم ."عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.اما او آنقدر غرق شادی بود که صدای او را نشنید.آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:
"
بیا عشق تو را خواهم برد ."عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیر مرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد.وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر بر گردنش حق دارد.عشق نزد علم که مشغول حل مسئله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید:
"
آن پیر مرد که بود ؟"علم پاسخ داد:
"
زمان "عشق با تعجب پرسید:
"
زمان ؟ چرا او به من کمک کرد ؟"علم لبخند خردمندانه ای زد و گفت:
"
زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است ......."

پی نوشت : اینو یکی از دوستام تو یکی از وبلاگا خونده بود و واسم فرستاده هر چی تلاش کرد نتونست آدرسشو برام پیدا کنه در هر صورت امیدوارم دوستمون راضی باشه