ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

تقدیم به . .

 

بی ستاره

من که تو آسمون تو حتی ستاره ندارم

کجا برم که بی تو من یه راه چاره ندارم

عشق تو مثل آتیشه خودت ولی کوه یخی

عشق تو عشق آخره عشق دوباره ندارم

تو که خودت ستاره ای یا که یه راه چاره ای

اگه ازم جدا بشی همون عشق دوباره ای

نگو ستاره گم شده تو آسمون تاره من

نگو پرنده کشته شد با زخمای شکاره من

منی که با ترانه هام لحظه به لحظه با تو ام

نگو نموندی تا ابد تو هر نفس کناره من

این که میگم بهانه نیست بهانه عاشقانه نیست

بدون که عاشقی فقط نوشتن ترانه نیست

.

نفس کشیدن سخته

نفس کشیدن سخته تو رو ندیدن سخته

تو پیچ و تاب عاشقی به تو رسیدن سخته

منو به غمام سپردی همه آرزوم و بردی

همه جا اسمتو بردم یه بار اسممو نبردی

واسه شب زمستون همه هیزمو سوزوندی

واسه پنجره کوه توی خونمون نموندی

یه وقت بده به چشمات نگاه کنه به چشمم

شاید که برق نگات بشکنه این تلسمم

.

. اگه نباشی

اگه تو یه روز نباشی آرزو معنی نداره

حتی خوشبختی تو این شهر دیگه پاشو نمی زاره

بی تو رو خونه قلبم پیله غصه میشینه

چشم من تو دنیا جز تو نمی خواد چیزی ببینه

اگه تو یه روز نباشی نفس بالا نمیاد

چونکه این دلم به جز تو هیچی از دنیا نمی خواد

بی تو عغده های کهنه می روین تو سینه هر دم

اگه مال من نباشی دل من جون میده در دم

اگه تو یه روز نباشی واسه من آخره دنیاس

فکر کنم تموم عشقم توی این ترانه پیداس

.

آلبوم عمو زنجیر باف با صدای روزبه نعمت الهی

.

.

من خدا را دیدم

 

پسر بچه ای می خواست خدا را ملاقات کند. او فکر کرد خدا در دور دست زندگی می کند، بنابراین سفر دور و درازی در پیش دارد. چمدان خود را بست و راهی سفر شد.

پسر بچه در راه پیر زنی را ملاقات کرد. پیر زن در پارک نشسته بود و به کبوترها نگاه می کرد. پسر بچه کنار او نشست و چمدانش را باز کرد. از درون چمدان نوشابه ای را بیرون آورد و در حالی که آماده خوردن شد دید که پیر زن نگاهش می کند. برای همین نوشابه را به پیر زن تعارف کرد.

پیر زن نیز با سپاسگذاری فراوان پذیرفت و به پسر بچه لبخند زد. لبخندش به قدری زیبا بود که پسر بچه تصمیم گرفت دوباره آن را ببیند.

بنابراین کیک خود را هم به پیر زن داد. بار دیگر لبخند بر لبان پیر زن نقش بست.

پسر بچه شادمان شد. آن دو تا عصر در انجا نشستند، خوردند و خندیدند. اما هرگز کلمه ای نگفتند.

هوا تاریک شد، پسر بچه تازه فهمید که چقدر خسته است. بنابراین تصمیم گرفت به خانه برود. اما چند قدم بیشتر دور نشده بود که برگشت و پیر زن را بغل کرد. پیر زن لبحندی زد که پسر بچه تا به حال به عمرش ندیده بود.

پسر بچه وقتی به خانه رسید، مادرش از چهره خندان و شاد او متعجب شد. برای همین پرسید : « چه چیزی تو را امروز این قدر خوشحال کرده است ؟ »

پسر بچه پاسخ داد : « من با خدا غذا خوردم » .

اما پیش از آن که مادرش چیزی بگوید، ادامه داد : « می دانی چیه ! او زیباترین لبخندی را که در عمرم دیده بودم به من زد » .

از آن سو پیر زن در حالی که سرشار از شادمانی بود به خانه بازگشت. پسرش که از آرامش خاطر مادر متعجب شده بود پرسید : « مادر ! مادر چه چیزی تو را امروز این قدر خوشحال کرده است ؟ »

پیر زن پاسخ داد : « من با خدا غذا خوردم » .

اما پیش از آن که پسرش چیزی بگوید، ادامه داد : « می دانی ! اون جوان تر از آن بود که من فکرش را می کردم » .    

 

منو فرشته می بینی

نه بابا تو آدمی

نه رنگ چشمم؟

میشی

قد؟!

قد یه سرو!

اصل و تبار ایرانی

ما چرا دماغمون پنگوله ؟ رنگ قهوه ایه ؛ پاهامون باریکه

چون که از نژاد زردشت هستیم

خسته ای از هیئت رنگینم؟

نازی جان ...

مرغ عشق از قفسش در رفته

شیرین خانوم تو حمومو سونا حوصلش سر رفته

اون هم فرهادش

دیش شو داده به اِسمال آقا

جاش یه دیزی خورده بی نعنا، بی نعناع

قسم بخور ...

جان ... سکوت ...!

بی باکی یا بزدل ؟

می ترسی از فردا؟

روز نو، روزی نو؟ راه نو، گیوه ی نو

می ترسی ؟ می دونم!

باز داری جوش می زنی که زبونت لال لال، یه وقت ارسطوم نباشه

واه واه واه.

اِفاده ها طوق طوق

سگا به دورش وق وق

خودش و با کی طاق می زنه؟!

خودمو با کی طاق می زنم؟!

.

و چه زیبا گفت حسین پناهی خودمونو با کی چی و کجا طاق مزنیم

.

مجموع شعر سلام ـ خداحافظ

توضیح ممنوع

 

خورشید در پس دانایی ما یخ زده است

و صدامان چندی ست خشکیده

گنهی نیست که اینگونه گنهکار شدیم

کودک مردم بالادست!

اندکی ترسیدست 

.