گناه
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم بچشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لب هایم هوس ریخت
زاندوه دل دیوانه رستم
فرو خواندم بگوشش قصه عشق:
ترا می خواهم ای جانانه من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق دیوانه من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بروی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
فروغ فرخزاد
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم
کودکان را دوست دارم
ولی از آیینه می ترسم
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم
من می ترسم پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم
به یاد حسین پناهی عزیز که همیشه در قلب ماست ... روحش شاد
شایعه
شایعه کردن این روزا، یکی دیگه تو دلته
خبر آوردن کلاغا، که اون همش دنبالته
شایعه کردن که چشات، همش تو چشمای اونه
پیغوم آوردن که می خواد، همیشه پیشت بمونه
بگو دروغ خبر را، بگو بگو که شایعه اس
بگو حسودن کلاغا، مال منی همین و بس
پیر و جوون، خبر آوردن که من و دوست نداری
می گن که دور از چشمِ من، با یه غریبه می پری
این روزا هر کی یه جوری، پشت سرِ تو بد می گه
پسچی هم انگار نامتو، دستِ یکی دیگه می ده
بگو دروغه خبر را، بگو فقط مالِ منی
بگو تا آخرین نفس، از من تو دل نمی کنی
بگو حسودن کلاغا، مال منی همین و بس
بگو دروغ خبرا، بگو بگو که شایعه اس
(( اَجادِسا ))
غروب « سیارود »
می چکد سمفونیی ِ شب
آرام
روی ِ دلتنگیی ِ خاموش ِ غروب.
مغرب
از آتش ِ افسردهی ِ روز
بی صدا می سوزد.
می برد نغمهی ِ دلتنگی را
باد ِ جنوب
تا کند زمزمه بر بام ِ هوا.
نیست حرفی با لباناش
لیکن
مانده با خامُشیاش مطلب ها.
می پرد موج زنان باز می آید به فرود
هم چون آن سایهی ِ لغزان ِ شب کور،
هی هی ِ چوپان
از دور.
می خزد مار
چون آن جادهی ِ پیچان ِِ چون مار.
در سراشیبیی ِِ غوغاگر ِ رود.
بی که از خیمهی ِ رازش به در آید
وه که می خواند
جنگل
چه به شور
احمد شاملو ( الف – بامداد )
از مجموعه اشعار باغ آینه سال 1338
رو در و دیوار این شهر، همش از تو یادگار
توی این کوچه ی تاریک، من و تنها نمیذاره
یاد حرفای قشنگت که تو قلبم لونه میکرد
یاد دلتنگی چشمات که من و بهونه میکرد
میزنه آتیش به جونم پس کجایی مهربونم
آخه من ترانه هام و واسه ی کی پس بخونم
دل من هوات و کرده آخ کجایی نازنینم
کاشکی بودی و میدیدی .. .. ..
توی این بازی که ساختی، من همه هستیم و باختم
زیر پات گذاشتی آخر، عشقی که من از تو ساختم
مگه تو دوسم نداشتی، از دلم خبر نداشتی
دلت از سنگ شده انگار، که منو تنها گذاشتی
میشینم منتظر اینجا تا تو برگردی دوباره
تا بشینی پای حرفام، بریم تا ماه و ستاره
میدونم میای یه روزی، یه روزی که خیلی دیره
یه روزی دل شکستم سر این کوچه میمیره
میزنه آتیش به جونم، پس کجایی مهربونم
آخه من ترانه هامو واسه ی کی پس بخونم
دل من هوات و کرده آخ کجایی نازنینم
کاشکی بودی و میدیدی بی تو من تنهاترینم
بی تو من تنهاترینم