ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

سهراب و شقایق

 

با توام ای سهراب ای به پاکی چون آب یادته گفتی بهم تا شقایق هست زندگی باید کرد!نیستی سهراب که ببینی شقایق هم مرد.دیگه با چی کسی و دل خوش کرد؟یادته گفتی بهم اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا که مبادا ترکی برداره چینی نازک تنهایی من!اومدم آهسته و نرم تر از یک پرقو.خسته از دوری راه خسته و چشم به راه.یادته گفتی بهم عاشقی یعنی دچار.فکر کنم شدم دچار!

تو خودت گفتی که تنهاست ماهی اگر دچار دریا باشد.آره تنها باشد.یار غم ها باشد

یادته می گفتی گاه گاهی قفسی می سازم می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانیست دل تنهای شما تازه شود! پس کجاست اون قفس شقایقت؟ من و با خودت ببر به قایقت!

راست می گفتی:کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود آره کاش که این دل شیدا بود...

تو خودت گفتی سهراب: 

             (( بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است ))

حرفهایم با تو

 

   خسته بودم خسته از زندگی یکنواختی که نامش را امروز گذاشته بودند.

بی جهت در خیابانها پرسه میزدم و شبها بی انکه ستاره ها را مهمان

نگاهم کنم سر بر بالش تنهایی می گذاشتم و برای دل تنهایم یک دل سیر

بغض فروخورده گریه میکردم.

خسته بودم...خسته هستم از مردمانی که بی جهت نام انسان بر آنها

گذاشته اند.نه مهری نه عاطفه ای.....

اگر با چشمانت مهربانانه نگاهشان کنی و بدانند که دوستشان داری

سریعا خاری در دست میگیرند و تا عمق نگاهت را نشانه می گیرند.

خسته بودم...خسته از نگاه بی رمق انسانها..خسته از اینه بی سرانجام

فردا.نمی دانم......

دستان خسته ام را بسوی بی نهایت واکردم و او را صدا زدم.همو که در

تنهاترین سینه ها جایگاهی ابدی دارد...همو که میدانم تمام حرفهایم را

می شنود...همو که تمام درد دلهایم را میشنود بی انکه خنده ایی تحقیر

امیز لبانش را از هم باز کند...همو که وقتی تنهاییم به یادش می افتیم

وقتی غمگینیم بی اختیار ادرسش را پیدا میکنیم...

خسته بودم ...تمام دلتنگی هایم را در ثانیه ای به اندازه قرنی گفتم...با

او حرف زدم حرفهایم را شنید.گریه کردم با من گریه کرد...خندیدم با من

خندید و من بازهم برایش گفتم....او سفره دلتنگی هایم را جمع کرد و با

خود برد..نمی دانم کجا؟ اما میدانم که چه مهربانانه حرفهایم را شنید...

سبک شدم...بیشتر از ابرهای بهاری که با دست باد به پرواز در می ایند

و رها شدم در لحظه هایی که امروز می خواندندش....

دیگر خسته نبودم تنها نبودم دلتنگ نبودم...همراز من برایم ارمغانی اورد

بیشتر از انکه فکرش را میکردم و باز هم عاشق شدم....

اینبار نه عاشق ابر شدم نه عاشق خورشید....اینبار عاشق اسمان شدم

و او چه مهربانانه حرفهایم را می شنود...با خنده ام می خندد و با گریه ام

چشمان مهربانش هوای روزهای بارانی را میکند...

دیگر خسته نیستم تنها هم نیستم...همراز من شوق زندگی را برایم به

ارمغان اورد.یک دنیا شادمانی یک دنیا مهربانی....

دیگر خسته نیستم میتوانم بدوم..هوا را حس کنم...با حس روزهای بارانی

بخندم و شادی کنم و لحظه ای از شادی چشمانم را اشک الود....

شاید اینها رویایی بیش نباشد...خاطره ای که چندروزی مهمان دل خسته ام

میشود و بعد از ان میرود...شاید هم نرود...بماند و باز هم با خنده هایم

بخندد و من باز هم از دلتنگی هایم برایش بگویم....

بماند و شوق زندگی را به چشمانم هدیه دهد.کاش.....

کاش ذره ای از قلب مهربانش را برای همیشه به قلب تنها و دلتنگم پیوند

میزد و ای کاش هیچ وقت غزل خداحافظی بر لبانش سنگینی نکند...

و من با قلبی اکنده از عشق برای ماندنش روزها را به شب و شب را به

روز پیوند میدهم و برای ماندنش دعا میکنم تا هیچ وقت تنهایم نگذارد...

حالا دیگر نه خسته ام ...و نه تنها و  نه دلتنگ.....

غربت

 

وقتی می خوایی از غربت و دوری بنویسی شاید مسافرها و غربت نشین ها از همه بیشتر دوست داشته باشن که نوشته هات رو بخونن . ولی نمی خوام از غربت اونا بنویسم ، می خوام از غربت خودم حرف بزنم ؛ می خوام از جایی بگم که با اینکه همه رو می شناسم و به ظاهر دوست اند ولی خیلی غریبم.

شاید غربت مثل آغاز یک نوشته بمونه آخه همیشه شروع نوشتن می تونه خیلی سخت باشه ...

همین که عزیزت نگاهش رو ازت بگیره و وجودش رو کنارت احساس نکنی اونجا می تونه برات آخر غربت نشینی باشه . نمی دونم چرا این روزا هر جا که می رم مردم دارن یک شعری رو زیر لب زمزمه می کنند ومی گند: غربت من هر چی که هست از با تو بودن بهتره........خدای من یعنی دوری از عزیزت اینقدر می تونه براشون قشنگ باشه که حتی براش شعر هم می گند؟

دلم گرفته؟ آره...ولی تو از کجا فهمیدی؟ مگه تو هم به این وبلاگ سر می زنی؟

یادته می گفتی نباید از هم خاطره ایی داشته باشیم غافل از اینکه درد و دل با قاب عکست منو تنها نمی ذاشت... وقتی به گوشت رسید بیا که داره خودشو می کشه اومدی و قاب عکستم ازم گرفتی و دیگه بهونه ایی برای زندگی ندارم...

راستی نگفتی از کجا فهمیدی دلم گرفته؟ از نوشته هام؟ ...آره فهمیدم قلب من توی سینه تو داره می تپه ، ولی تو با وفا قلبتو بردی یک جایی که دیگه دستم بهش نرسه....

بی خیال خیلی وقته به این غربت نشینی عادت کردم .

نسله افتخار

 

می­ترسم..

اما از چی؟

از اینکه اگه روزی رفتم پیش اونی که همه باید برن پیشش، نتونم جوابشو بدم و رو سیاهش بشم.

آره بدون ترس می­گم می­ترسم...

می­ترسیدم چیز­ی که آدما بهش میگن عشق، بهم رو نیاره ولی حالا که رو آورده می­ترسم روشو ازم برگردونه .

ولی حداقل از یک چیزی نمی­ترسم که به خاطرش به خدا جوابگو باشم اونم از نسل آریایی بودنمه.  به آریایی بودنمون افتخار کنیم چون فقط ما آریاییها شب یلدا داریم ؛ افتخار کنیم چون فقط ما آریاییها هستیم که همسایمون پول نداره تا سفره شب یلدا بچینه و نه به من و نه به هیچکس دیگه ایی هم ربطی نداره ؛ الان دارم افتخار می­کنم چون فقط ما آریاییها هستیم که به خاطر بلند بودن شبهامون منتظر سحر نیستیم  و بیایید ما آریاییها با افتخار این جمله رو بگیم همیشه دو چیز توی خاطرمه ، یکی حفظ وطنم یکی حفظ باطنم . فکر کنم همه حداقل ازبابت  باطن خودمون خیالمون راحته و وطنمونم که خدا رو شکر هیچ مشکلی نداره . پس چرا نباید به آریایی بودن افتخار نکرد؟

مهم این نیست که هشتادو پنج درصد مردم ما زیر خط فقرند مهم اینه که از این آمار فقط من و تو خبر داریم اصلا مهمتر از اینها اینه که بین این همه کشور حاشیه خلیج فارس ،  کشور من و تو رو به اسم عروس خلیج فارس می­شناسن . بی­خیاله آمار.

پس ببالید به خودتون چون آریایی هستیم.